نمی دانم چه میخواهم بگویم ...
هیچ وقت هیچ کس بهم نگفته بود که حسرت های زندگیت با بزرگ شدنت چقدر بزرگ میشوند ...
یهو به خودت میایی و می بینی که اندازه کل آرزوهات، حسرت است که دارد روی شانه های ناتوانت سنگینی می کند ...
می بینی که غصه هایت اینقدر بزرگ شده اند که چشمهای زیبای مامانت از اشک خشک نمی شوند ...
می بینی زخم هایت اینقدر عمیق شده اند که تا مغز استخوانت رو می سوزانند ...
روحت درد میکشد ... یک درد بی پایان .. دردی که هر کاری می کنی ساکت نمی شود ..
درد دفن کردن همه ی آرزوهات با دستای خودت، گویا که بخواهی بچه ی کوچک مرده ات را با دستان لرزان خودت توی قبر بگذاری ...
دردش را نمی توان توصیف کرد. دردی که حتی برای لحظه ای روح شکست خورده ات را آرام نمی گذارد...
دردی که قلبت را از سینه ات بیرون می کشد و شرحه شرحه می کند و هر پاره را در گدازه های آتش می اندازد و می سوزاند ولی گویی که آن شرحه ها هنوز در وجود تواند و جدا نشده اند ... دردش تمام وجودت را میگیرد .. فریاد می کشی ..
فریادت فراتر از زمان و مکان می رود .. فریادت را نوشا می شنود آن زمان که معصوم با اسلحه اش او را زیر مشت و لگد گرفته بود و مانند تو فریاد می کشید ..
فریادت را زری می شنود آن زمان که خبر مرگ یوسف را بهش رسانند و ضجه می زد ..
فریادت به عشق ناکام اما بوواری می رسد آن زمان که از بازار برمیگردد و با خوردن سم خودکش می کند ...
درد زمان و مکان نمی شناسد .. درد همه مان مشترک است ... من هم استخوان هایم با ضربه های اسلحه سرنوشت خرد شد آن زمان که عشقم را گمشده یافتم ..
من هم ضجه می زدم آن زمان که خبر مرگ آرزوهایم را به گوشم رساندند...
و من هم دیشب تمام شدم ... از امروز به بعد فقط نفس می کشم ، بی آنکه چشم های بهت زده ام از کار سرنوشت را روی هم گذاشته باشم .. من مرده ام بی آنکه مرده باشم ...